اصلیت محمدرضا داوری، مخترع و نخبه دانشگاه فردوسی و فارغالتحصیل کارشناسی ارشد شیمی پلیمر و مؤلف چندین و چند مقاله خارجی و یک کتاب، تولیدکننده و کارآفرین، به همین حوالی برمیگردد. کسی که وقتی رزومه کاریاش کنار هم چیده میشود، یادداشت برداشتن از آنها سخت میشود. طرحها و ایدههای زیادی را مطرح کرده که برخی به نامش ثبت شده است. حضور هفتساله در لیگ فوتبال و 4سال فوتسال حرفهای را هم به اینها اضافه کنید. از دوران دبیرستان تدریس میکند و 6سال کنار پدرش زنبورداری کرده و به فوتوفن آن کاملا مسلط است. حالا اینها را بگذارید کنار تاریخ شناسنامهای محمدرضا داوری که برمیگردد به سال1372.
زادگاه پدریاش قوچان است، اما خودش در محله وحید به دنیا آمده و بزرگ شده است، در خانوادهای مذهبی با زندگی سرشار از آرامش. این نعمت را مدیون و مرهون خانواده خوشبخت و دینمدارش میداند. بهخصوص پدر مردمداری که در پیشه املاکی هم بهشدت وسواس دارد که حقالناسی به گردنش نباشد. از زمانی که او گوشش به شنیدن باز شده، وقت و بیوقت یک عبارت از پدر شنیده است: «هرچه میتوانی به مردم خدمت کن، به مردم خدمت کن، به مردم خدمت کن.» این عبارت از کودکی آویزه گوشش شده است.
هرچه بزرگتر شد، فکرهای جدید او را از دنیایی که پیش رو دارد، جدا کرد. دانشآموز موفق و ممتاز در همه مقاطع تحصیلی، از ابتدایی تا دانشگاه، این روزها بهصورت جدیتر به کار فکر میکند، هرچند قبلتر و همان دوران متوسطه سابقه تدریس خصوصی دارد. او در نخستین پرده از ورود به اجتماع و مواجهه با دنیای کار، آن هم در شرکت نفت، شوکه شد و تصمیم گرفت عطایش را به لقایش ببخشد و از آن کار انصراف دهد. نیازی نمیبیند که علتش را توضیح دهد و سریع از آن میگذرد. بعد از گذشتن زمان اندکی، خود را پیدا کرد و چند کار دیگر را تجربه کرد و به این نتیجه رسید که روحیه پژوهشگریاش با اینجا سازگار نیست. پس کوشید تا از این ورطه تکرار و رکود خودش را بیرون بکشد.
نمیداند از بلندپروازیهای دنیای جوانی است یا علت دیگری دارد، اما نمیخواهد این فرصت طلایی که بازگشتنی نیست را مفت و راحت از دست بدهد: میخواهم دنیا را جور دیگری تجربه کنم. شاید 10سال آینده این انرژی و جسارت را نداشته باشم. میخواهم وقایع زندگیام را از حالا طوری برنامهریزی کنم که در آینده کمتر پشیمان باشم.
نگاه او به دنیا، فارغ از نگاه همسنوسالهایش است و همین ویژگی او را متمایز کرده است. به نظر نمیرسد از تعقل و خردورزی هم بیرون باشد، هرچند این روزها در زندگی او عقل و عشق به مصافحه هم رفتهاند؛ اینکه عاشق ایران، محله و خانوادهاش است و دوری از آنها سخت و تحملنشدنی، اما از طرفی به این فکر میکند که جایش اینجا نیست. روحیهاش با جو کارمندی و نشستن پشت میز و رضایت دادن به گرفتن مبلغی سر ماه سازگار نیست. این را بهواقع میگوید: قسم میخورم برای من هم وداع و رفتن ساده نیست. من هم آدمم. خاطرات کودکیام
گره خورده به محلهای که برایم مقدس و شیرین است، اما شوق بیشتر آموختن و بیشتر یاد گرفتن را دارم و مطمئنم دست پر به ایران برمیگردم.
بین حرفهایش میدوم و درنگی میافتد بین آن چیزی که میخواهد بگوید و پرسشی که من دارم .میپرسم خیلیها دوست دارند بدانند از کجا شروع کردهاید و در کدام مدرسه و با چه شرایط و امکاناتی تحصیل کردهاید. دوباره همان لبخند کوتاه و خلاصه است و میگوید: دوران ابتدایی را با مدرسه شمسالشموس شروع کردم. یادش بهخیر! چقدر شیرین و بهیادماندنی بود. دوره راهنمایی را در مدرسه امید انقلاب دنبال کردم و در دوره متوسطه در مدرسه معراج شاهد و بعد هم نوبت دانشگاه شد. کارشناسی در دانشگاه آزاد بودم و دوره ارشد در فردوسی مشهد بودم و در همه مراحل دانشجوی برتر بودم. سال93 یک تیم علمیوپژوهشی را برای ثبت ایدههای برتر و اختراعات در دانشگاه راهاندازی کردیم که نتایج درخوری داشت. متأسفم این را میگویم که هیچکدام از بچههای این تیم در ایران نیستند. یکی از آنها در دانشگاه میشیگان آمریکا روی پروژههای عمرانی کار میکند و بقیه هم در کشورهای دیگر مشغولاند. از طریق فضای مجازی مدام با هم در ارتباط هستیم و برای موضوعات مختلف هماندیشی و همفکری میکنیم. پیشنهاد دعوت کار از 2کشور آلمان و کانادا را با هم دارم، البته به آلمان به دلیل صنعتی و پژوهشی بودنش، بیشتر فکر میکنم. اوایل خانوادهام به این رفتن رضایت نمیدادند و میخواستند همینجا بمانم، تلاش کنم و محله و شهرم را آباد کنم، ولی آزمایش تجربههای مختلف مطمئنم کرد که اگر کمی غفلت کنم، جوانیام ساده از دست رفته است. این دوره طلایی را نباید راحت از کف بدهم و بعد از آن شاید نه قدرتی باشد و نه انگیزه و هدفی. حالا که میتوانم، باید خوب فکر کنم و تصمیم بگیرم، البته اگر پیشنهاد کاری خوبی داشته باشم، شاید منصرف شوم. گفتم پیشنهاد کار زیاد دارم، اما من به کارمندی ساده قانع نیستم. من صاحب ایدهام و باید وقتم را صرف آن کنم.
فرقی نمیکند، او هم مثل صدهاهزار جوانی است که کنارمان هستند. زندگی 27ساله او هم با ترس، عشق، ناکامی، عاطفه، شکست و پیروزی، هراس و تردید تنیده شده است، اما او جسورتر از این حرفهاست که بخواهد به یک روزمرگی ساده تن دهد. میگوید: پیشرفت خیلی بیشتر از پول و سرمایه برایم اهمیت دارد. دوست ندارم به گوشهنشینی و چهکنم چهکنمهای جوانهای فارغالتحصیل از دانشگاه و بیکار مبتلا شوم.
با خونسردی و امید حرف میزند. حرفهایش با خنده است، اما جدیت در آن پیداست. به خیلی چیزها اعتراض میکند، به همه آنهایی که نمیگذارند نخبهها در رأس باشند و دیده شوند، بهجای خالی مؤسسه یا آموزشگاه نخبگان در محله، به شناسایی استعدادهای ویژه دانشگاهها و تزریق آنها به کارخانههای متعدد و بیشمار در مشهد، به اعتماد کردن به این نسل و میدان دادنشان. به اینکه برای یکبار هم که شده امتحان کنند و اگر نتیجه ندیدند، منصرف شوند. اعتراض میکند و حرف میزند، اعتراض میکند و میخندد، اعتراض میکند و مطمئن است هیچکدامش قابل انتشار نیست و زیر تیغ سانسور ذبح میشود و تمام و بعد میرسد به اینکه حالا برای چه روبهروی هم نشستهایم و داریم حرف میزنیم.
موضوع تازه برای من خبرنگار که پیشبینیام درباره جوان نخبه معمولی بود، جالب میشود و دوست دارم بیشتر از زندگیاش بدانم. میگویم فکر میکنید تصمیم رفتن از ایران و خداحافظی از پدر، مادر، محله، کوچه و همکلاسیها و همبازیها به نتیجهای که بعد از آن میگیرید، میارزد و اجازه به پاسخ را با پرسش بعدیام میگیرم و البته با عذرخواهی .شما که ادعای بزرگ شدن در خانواده مذهبی را دارید، چطور موافقت آنها را گرفتید؟
روی صندلی جابهجا میشود و دوباره لبخند میزند و حرفش را با اقتدار و اطمینان میزند: مطمئنم تصمیم درستی گرفتهام. نه اینکه فکر کنید دل به ایران و محله و زندگیام ندارم که حتی به اندازه سر سوزن اینطور نیست. ادامه میدهد: من اصلا به پول فکر نمیکنم، اما قدرت برایم مهم است و فکر کردن و اندیشیدن اهمیت دارد. از منفعل بودن گریزانم. یاد گرفتهام برای همه کارها پژوهش و تحقیق کنم. هنوز هم میگویم عاشق هممحلیهایم هستم و هرکاری از دستم ساخته باشد، دریغ نمیکنم حتی به اندازه تدریس خصوصی برای آنهایی که بدانم بضاعتی ندارند. میدانم بیشتر استعدادهای درخشان از شهرها و محلههای ضعیف به جایی رسیدهاند. دلیلش هم این است که امکانات ندارند .یک عمر غر زدهایم که امکانات نیست، یک عمر داریم میگوییم در محله باید جایی برای تخلیه انرژی باشد، یک عمر گفتهایم هیجان خون بچهها پایین آمده است، تفریح درست و حسابی ندارند، حتی فضایی به اندازه دیدن یک فوتبال زنده و جاندار که حالش را ببرند، اما به جایی نرسیدهایم. ایمان دارم در دنیا نبوغی مثل نبوغ ایرانی نیست، ولی وقتی جایی برای این نابغهها نباشد که بگذارند راحت آزمون و خطا بکنند و به نتیجه برسند، باید ستارههای کشورمان را خیلی راحت تحویل دیگران بدهیم. نمیدانم بعد از این مصاحبه چطور میتوانم چشم در چشم هممحلیها و همشهریهایم شوم، اما من قولش را میدهم که چند سال دیگر برگردم و همینجا ازدواج کنم و زندگی .